سفارش تبلیغ
صبا ویژن



من یه دردم

 

دستهایم را

   

به تو سپردم

   

کجایی؟

   

نیستی؟

   

و من هنوز

   

دنبال تو ........

   

نبودنت

   

در پس ثانیههای سادگی هایم

   

درد می شود

   

و در ذهن گیج من

   

راه می افتد

   

انگار این دردها

 

پاره های تن منند

باید آنها را

در دلم چال کنم

حراج آبروست

می دانی دشمن شادی چیست؟

کجا پر کشیدی؟

پرم از صدای رفتنت

و خون پاره ای که

از تو به یادگار مانده .......

دردها چه بی صدا

گریه می کنند

کجای جهان ایستاده ای


به تماشای من ؟؟؟؟؟؟



برچسب‌ها:
نوشته شده در یادداشت ثابت - جمعه 91/11/7ساعت 12:38 عصر توسط مرد بی رویا نظرات ( ) |

حال این روزهایم بسان کلافی‌ست سردرگم...

پنجره‌ی اتاق را باز می‌کنم و مثل هر روز به تماشای درختان آن‌سوی خیابان می‌نشینم. برگ‌ها با دستان نوازشگر باد در رقصند... کنجشکَکان عاشق مثل همیشه، پر هیاهو در جوش و خروشند و سمفونی دل انگیز زندگی در این هیاهوی به ظاهر مبهم گنجشک‌ها... کمی آن طرف‌تر، قمری‌های دوست داشتنی مثل همیشه آرام، کف کوچه را در جستجوی قوتی ناچیز کند و کاو می‌کنند و زندگی، شاید همین است: رقص برگ‌ها، هیاهوی گنجشک‌ها و تکاپوی قمری‌ها در خلوت بی عابر کوچه...

پنجره را می‌بندم... و نگاهم هنوز آن‌سوی شیشه‌های غبار گرفته است. خیره شده‌ام: به دورها، به کوهها به قله‌ها... و زمین گویی از حرکت ایستاده! حالا دیگر سکوت اتاق با سکوت پشت پنجره یکی شده. انگار اصلا از اول همین بوده: سکوت و سکون! گنجشکی نبوده، هیاهویی نبوده و برگی نرقصیده! به تو فکر می‌کنم... به تو که روزی آرام دل بی‌قرارم بودی. به تو که باید باشی و نیستی. تو نیستی و من هر روز، سکوت سنگین پشت پنجره را با گنجشک‌ها، قمری‌ها و چنار پیر کوچه قسمت می‌کنم.

نیما ، تیر ماه 1389




برچسب‌ها:
نوشته شده در یادداشت ثابت - دوشنبه 91/11/3ساعت 2:3 عصر توسط مرد بی رویا نظرات ( ) |


قلب دریا شکسته است"

پاییز را می گویم

پاییز نباید دریا رفت

پاییزها

قلب دریا شکسته است

موجهای افسرده

روی هم تلنبار می شوند

و گرداب ماهیها

لای زلف های پری های مرده

چرخ می زند

پاییز دریا رفتن

دیوانه ها گی گی است

پاییز باید توی ساحل ماند"

http://www.pic1.iran-forum.ir/images/up10/95219221568043819505.jpg

عکس:رامسر مهر 91



برچسب‌ها:
نوشته شده در یادداشت ثابت - جمعه 91/8/27ساعت 9:21 صبح توسط مرد بی رویا نظرات ( ) |

این شعر درباره ی وفات یک دختر فقیر از شدت سرما است...

آخ, عجب سرماست امشب ای ننه
ما که می میریم در هذالنسه

تو نگفتی می کنیم امشب الو؟
تو نگفتی می خوریم امشب پلو؟

نه پلو دیــدیـــم امشب نــــه چلــــو
ســـــخت افتــــادیـــــم انــــدر منگنـــه

آخ, عجب سرماست امشب ای ننه!

این اتاق ما شده چون زمهریر
باد می آید ز هر سو چون سفیر

من ز سرما می زنم امشب نفیــــر
مـــــــی دوم از میســــره بـــــر میمنـــــه

آخ, عجب سرماست امشب ای ننه

اغنیا مرغ و مسمــا می خــورنــد
با غذا کنیاگ و شامپا میخورند

منزل ما جمله سرما می خـــورنـد
خـانـه مــا بـــدتـــر اســــت از گــــردنــــه

آخ, عجب سرماست امشب ای ننه

اندر این سرمای سخت شهر ری
اغنیا پیش بخاری مست می

ای خداوند کــریم فــــرد و حـــــی
داد مـــــا گیــــر از فــــلان الســـلطنــــــه

آخ, عجب سرماست امشب ای ننه

خان باجی می گفت با آقا جلال
یک قران دارم من از مال حلال

می خرم بهر شمــا امشب زغــال
حیـــــف افتـــــاد آن قـــــران در روزنـــــــه

آخ, عجب سرماست امشب ای ننه

می خورد هر شب جناب مستطاب
مــاهی قــرقــاول و جوجــه کبــاب

مـا بـــرای نـــان جـــــو در انقـــلاب
وای اگر ممتـــــــد شــــود ایــــن دامنــــه

آخ, عجب سرماست امشب ای ننه

شاه باجی می گفت سنگک میخریم
بـــا پنیــــر و سبـــزی مـــی خــــوریـــم

از قــــرار گفتــــــــه مــــــلاّ کــــــریــــــم
خـــــورده در بـــــازار از خـــرهــــــا تنـــــه

آخ, عجب سرماست امشب ای ننه

فکر آتش کن که مُردم آبجی جان
شام هم امشب نخوردم آبجی جان

با فلاکت جان سپردم آبجی جـــان
الا مـــــان از رنـــــج و فقــــر و مسکنــــه

آخ, عجب سرماست امشب ای ننه

تخم مرغ و روغن و چوب سفید
با پیاز و نان گر امشب میرسید

می نمودیم "آشکنه" امشب تریــد
حیـــــف ممکـــن نیست پـــول اشکنـــــه


آخ, عجب سرماست امشب ای ننه

گر رویم اندر سرای اغنیا
از بــرای لقمـــه نـــانی بینــوا

قاب چی گوید که گم شو بی حیــا
می درد مـــــا را چــــون شیــــر ارژنــــــه

آخ, عجب سرماست امشب ای ننه

نیست اصلاً فکر اطفال فقیر
نه وکیل و نه وزیر و نه امیر

ای خــــــدا داد فقیــران را بــگیــــر
سیـــــــر را نَبـــــوَد خبـــر از گـــــرسنــــه

آخ, عجب سرماست امشب ای ننه

ما ز سرمای زمستان بی قرار
لخت و عریان, مات و مبهوت و فکار

اغنیــــــــا در رختخـــواب زرنـــگـــار
خفتـــه بـــا جــــاه و جـــلال و طنـــطنـــه

آخ, عجب سرماست امشب ای ننه

خانباجی آمد جلو با پیچ و تاب
داشت اندر دست خود یک کاسه آب

گفت: ای دختر به این حـال خــراب
آب خــالی می خوری ؟ گفتـــا کـــه: نــه

آخ عجب سرماست امشب ای ننه

ما کجا و نعمت الوان کجا؟
صحبت خان و بک و اعیان کجا؟

دختر آخر مــا کجـــا و نــــان کجـــا؟
عکـــــــس نـــان را بنـــگـــر انــــدر آینــــه

آخ, عجب سرماست امشب ای ننه

شاه باجی چون رسید از گرد راه
بـــــا زغـــــال خــــاکه و حــــال تبـــاه

یک نگــاهی کـــرد بـــا افغـــان و آه
دیــد یـــخ کـــرده ز ســـرمــــا مــــومنـــه

آخ, عجب سرماست امشب ای ننه

پ،ن: شعر مربوط به دوره مشروطه در ایران است!



برچسب‌ها:
نوشته شده در دوشنبه 91/9/13ساعت 3:17 عصر توسط مرد بی رویا نظرات ( ) |

مردن امر ساده ای ست
و از زندگی کردن بسیار آسان تر است
تمام خفقان مرگ
در مقابل یک شک
در مقابل یک حرص
در مقابل یک ترس
در مقابل یک کینه
در مقابل یک عشق
هیچ است
مردن امر ساده ای ست
و در مقابل خستگی زندگی
چون سفری است که در یک روز تعطیل می کنیم
و...
و دیگر هرگز باز نمی گردیم...

نادر ابراهیمی



برچسب‌ها:
نوشته شده در دوشنبه 91/9/13ساعت 3:13 عصر توسط مرد بی رویا نظرات ( ) |

   1   2      >

آخرین مطالب
» این شعر درباره ی وفات یک دختر فقیر از شدت سرما است...
و دیگر هرگز باز نمی گردیم...
ادمک
گاهی مثل همیشه
اره همه چی آرومه


Design By : RoozGozar.com